...
سلام بچه ها چطورین؟
خب اول از این که اومدم شمال یه جایی بابام خریده بود تو شمال اومدیم اونجا بعدش ما امروز راه افتادیم اومدیم مامان بزرگم اینا دیشب اومدن مامانبزرگم دیشب که اومده بودن وقتی میخواستن بخوابن در ویلا رو قفل میکنن بعدش صبح که ما اومدیم در زدیم مامانبزرگم از پنجره اومد گفت قفل در باز نمیشه ما این تو موندیم😐😂
بعدش دیگه بابام گفت بزار من از در بالکن برم تو امدیم پشت حیاط یادمون افتاد اینجارو دادیم دیوار کشیدن برای اینکه دزد چیزی نیاد دیگه بابامو به زور از روی دیوار بالکن فرستادیمش تو دورباره بابام به زور از بالکن اومد بیرون بعدش هیچی دیگه اونا تو مونده بودن ما بیرون 😐یکی از دایی هام اینجا گیر کرده بود اون یکی رفته بودن ویلای زن داییم(اخه زن داییم هم اینجا یه خونه دارن) بعدش دیگه زنگ زدیم به اون یکی داییم گفتیم گفتش در خونه زنداییم اینا هم چندبار اینجوری شده به خاطر رطوبت هوای شمال قفل ها زنگ میزنه و اینا
بعد قشنگ به روی ساعت یه ساعت و خورده ای بیرون در وایساده بودیم بعد دیگه بابام گفت بیایین شما رو هم از روی دیوار بفرستمتون توی خونه حداقل گرم نشه بعدش هیچی من داشتم هر لحظه فیلم میگرفتم😐😂
بعدش من رفتم ولی هر لحظه احساس میکردم روز اخر زندگیمه😂
خب اومدیم تو حالا خواهر کوچیکم خب حدودا سه ماهشه نمیتونیم از دیوار بفرستیمش تو بعد دیگه خواهرمو از پنجره کردیمش تو حالا پنجره نرده هم داشت😂
خب اومدیم و قفل ساز اومد و درستش کرد و خداروشکر الان زنده ام😂✌🏻